نگران نباش ... ! من و تو روزی سفر خواهیم کرد به باغ اقاقیها و روزی خواهد آمد که سر کوچه تنهایی نیلوفر از پشت دیوار سرک بکشد و بگوید « سلام ! » روزی خواهد آمد که دست من و تو به ضریح خدا خواهد رسید و ما پیوسته سرود رهایی خواهیم خواند .... روزی که به شهر رویاهامان سفر کینم ذهن ما شکوفه می زند در باغ جوانی و من اهمیت نمی دهم اگر کمی هم دیر شده باشد ! ..... هر آنچه رفته است مربوط به سالهای رفته است و هر آنچه در پیش است تصوری از رویای من و تو روی صفحه پراصطکاک ذهن ... غباری روی آئینه ای ... چند کلمه ای روی تخته سیاه نوشته به دست کودکی ...! و روزی خواهد آمد که من و تو یکدیگر را دربهشت ملاقات خواهیم کرد ... اصلا چه کسی گفته است که رویاها همانند هم هستند ... رویا می تواند تغییر کند .. در سرزمین رویا می توان پرش کرد ... گذر کرد .. گذشت و گذارد که خاطره هامان زیر شنهای عمیق دریا دفن شود ...پس به خاطر رویاهایمان این بار را مردانه بخند ... ! و ببین که بهار پیام تازه اش برای تو چیست ... کشفش کن ...!حتما او حرفی دارد که قرار است امسال به تو بگوید ....